غم پنهانی
کاش میشد که نبود این غم پنهانی
که تومیدانی ومن
که چه سخت است گذشت بی تو بودن و این تنهائی
همه جا سرد وخموش
شده ام ملعبه بازی خویش
اشک حسرت به نگاه و نگو نساری من
که وامانده دوران شده ام
با طلوعی تاریک زندگی پوشالی
ودلی مانده اسیر
بغض مهمانِ گلو هق هق وناله کنان
دامن آلوده پراز اشک دو چشم
گونه هاخیس چو باران بهار
و تنی رنجیده خاطراتی مرده
در کتابی که زهم گشته جدا
همچو این برگ خزان و خزان پشتِ خزان
بی بهاراست زمان سرد وخموش
جای آب است سراب
کلبه ای ویرانه با تنی فرسوده چشم براه
با چراغی که بی نوروخراب
نالد از سوزش باد
و شکسته قلمی با من و قصه ی من که شده نقش کتاب...
نظرات شما عزیزان: