چقدر فاصله مانده به سحر ؟ چه کسی می داند ؟
گاه گاهيست در اين تنهايی
قفس مرغ دلم ميشکند
دل رنجيده و آزرده من از غم جور زمين پر درد است
با نوايی آرام از خودش می پرسد :
« که چرا ، سهم من از اين همه دنيا اين است.....! ؟ »
قفسی تار وسياه ،بغض و طوفان صدايی در راه
و سکوتی مبهم.......!
همه جا سرد وکبود،همه جا رنگ و ريا ،همه درگير خودند ، آدمک ها بيمار.
رخوتی جانفرسا ميدود در جانم
کوره راهی تاريک در پس اين شام است .
چه درازاست امشب ، خسته ام از همه کس
خسته ام از همه عالم و آدم امشب .
چقدر فاصله مانده به سحر ؟ چه کسی می داند ؟
می روم از پس هيچ ، می روم در پی باد ، چون نهالی بی جان ،
در مسيری خاموش ، درشبی خوابيده .....
کاش می دانستم من به دنبال چه ام....؟
باز دلم يگويد : «من به دنبال سحر ميگردم ،
تا که شايد ببرد از دوشم ،بار سنگين غم شب ها را . »
- جانم از عشق تهی ،دلم از تاول و درد لبريز است .
عده ای می گويند : « با ورود عشق است که سحر می رويد . »
چه کسی می داند ؟
در شب قيراندود ،که زمان خوابيده، من ودل بيداريم ، من و دل تنهاييم .
مردمان غرق خوشی ، پای کوبان و رها،از غم جور زمين ، و نقابی در رو........
- که نمايان نشود چهره منفور وجود .
و بگويند با خود که همه خوبيم ، خوب .
چه کسی می داند ؟
پشتآن نقش ونگار ، چه کسی خوابيده .
طرحهايي زيبا ، چهره هايی خندان
صورتک ها همه دوست ، مهربان و آرام
تو به خود پاسخ ده : چقدر فاصله است از تو تا آن طرحی که سحر گاهان می زنی بر صورت ...؟
........
دل من می خواهد سحری را بيند که همه خود هستند ، نه نقابی زيبا .
سحر من اين است .....!
دل رنجيده من باز هم میپرسد :
« می رسد اين سحر از پشت شب تار و کبود ؟
می رسد آن روز ؟ »
....
تو در اين باره چه می گويی...! ؟
چه کسی می داند؟
........
چه دراز است امشب .
خسته ام از همه کس ، خسته ام از همه عالم و آدم امشب .
همه در خواب شبند ، همه فارغ ز خيال
من ودل بيداريم ، من و دل تنهاييم ،
و « ستاره » که ندارد سويی در شب تار دلم .
چه کسی می داند ؟
نظرات شما عزیزان: